نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکارخانم لیلا باباربیع
بودن در کنارت، کمش هم زیادیست.
آن لحظه ای که دیدگانم دیدگانت را لمس می کند.
لبانم التماس لبانت را حس می کند.
آن هنگام که ضربان قلبم از شنیدن اسمم که روی لبانت بازی می کند، شدت می بخشد..
زمانی که از فرط میگساری پای کوبان به ضریح چشمانت روانه می شود ..
تو مرا از خود بی خود می کنی و به عالمی می سپاری که در دنیا هرگز وجود ندارد….
طپش نبض من را می فهمی .
مجنون شدم از همان روزی که بر جاده دلم تاختی…
خدایا!
لیلای آوار درگاهت را از چشم بلورین کسی که شیدایش شد میانداز….
دوستت دارم حتی اگر نیم نگاهت را ازمن برانی….
آخرین نظرات