این روزها،زیاد خودرا سرزنش میکنی…
دل آتش گرفته ات راخوب حس میکنم…
سودای شهادتت به جراحت ختم شد
وپیمان شهادت مابین تو ودوستانت به،جاماندن تورسید…
عکس هایت رایکی یکی نگاه میکنی وبغض میکنی…
همرزمان وهم پیمان هایت یکی پس ازدیگری درمقابل دیدگانت جان سپردند…
وتو ازاین#احلی_من_العسل دورافتاده ای…
#حلب را برای خود،پنجره ای روبه آسمان سرخ#شهادت می دانستی…
امامیدانم بابسته شدن این پنجره،قلب بزرگت محدود نخواهدشد…
اصلاتو آفریده شده ای که به این سیاهی ها،روشنی ببخشی وپربکشی…
تومیان این همه تیر وخون وجنگ،شاخه ی زیتونی…
میدانم شب هایت را بادرد یادگاریت ازحلب به صبح میرسانی ودم نمیزنی…
واین برای من تلخ ترین زخم شیرین است…
شهید زنده ی من،
یقین دارم رسالتی بردوش داری…
واین است راز ماندنت…
واین جراحت نیز نشانه و وعده ایست ازسوی حق برای تو…
وچنین است که دل کندنم ازتو محال شد…
#شهدا
#شهیدزنده
#جانباز
#مدافعان_حرم
#رفتند_ولی_ادامه_دارند_هنوز
#تو_مرد_زخمی_منی
#?سادات_بانو?
موضوع: "شهدا"
تو میروی وبرای من دیگرطاقتی نمی ماند…
زیرباران بی امانی که براین شهرمی بارد…
و زیر بارش این همه غربت…
باکاسه ی آبی که درآن رحمت عشق میچکد…
وقرآنی که واژه واژه اش رابه قلبم می چسبانم وبه زیر چادرم میکشم که مبادا گلبرگ های آن نمی از باران بگیرد…
منِ تنهای بی تو…
وجودم را غرق درهجران روحم میکنم…
وبا کاسه ای آب وباران،که دلم باقطره قطره ی آن پشت سرت می ریزد…
جانم رابدرقه میکنم…
جانی که توبا وجودخودت وباتمام خوبی هایت به من بخشیدی…
وحالا این روزهای تکراری وملال انگیز،تورا کم دارد…
تویی که با هر نفست تپشی از سوی قلبم را پیشکش ثانیه هایم کردی…
وباقلبی آکنده ازعشق راهی دیاری شدی که درآن یقینی برای بازگشت وجودندارد…
#مدافعان_حرم
#?سادات_بانو?
-لبخندبزن.یکم بیشتر.
عه،مسخره بازی درنیار علی!!
چشمکی میزنی.پایت را روی تخته سنگ بزرگی که کنارت قرار دارد میگذاری.
آرنجت را روی زانویت تکیه میدهی ودستت را تکیه گاهی برای چانه ات میکنی ولبخندمیزنی…
این لبخندبرایم تلخ ترین لبخند شیرین تو میشود…
همانی که قرار است تورا ازمن بگیرد…
بالاخره باوجود بغض سنگینم مقاومت میکنم…
بغضم رافرو میبرم ولبخندکمرنگی راکنار اشک های حلقه زده درچشمانم،مینشانم…
دوربین راآماده میکنم وآن رامقابل چهره ی غمبارم میگیرم…
وسپس بافشار انگشتم،عکس گرفته میشود…
عکسی که تصمیم دارد بعد از قرار گرفتن واژه ی شهیددر کنار نامت،روی طاقچه ی خانه،جایی برای خودبازکند…
عقب می روی واجازه میدهی موج های دریا هرلحظه بیشتر پاهایت را نوازش دهند…
دستانت رابالا می آوری وعمود به بدنت بازمیگیری.صورتت را روبه آسمان میگیری و دادمیزنی:
-ریحانم،اینجوری هم بگیر!!
دوباره ازپشت لنز دوربین به توخیره میشوم وعکس بعدی رامیگیرم…
عکس هایی که بالباس رزم میگیری وآنها رابرای بعد ازشهادتت میخواهی…
ناگهان صدای گریه های محمدمهدی مرا از یادآوری خاطراتم باتو،بیرون می آورد…
سرم را از روی مبل بلند میکنم وباعجله به طرف اتاقش میروم.ازروی تخت بلندش میکنم و او را به آغوشم میچسبانم…
تومحمدمهدی رافقط یک ساعت دیده ای.پس ازمتولدشدنش درگوش پسرت اذان گفتی وکمی دردودل که بین تو و او ماند.این هارا گفتی واعزام شدی.
این بار برای همیشه اعزام شدی…
حالامن مانده ام باپسری درآغوشم ازجنس تو،ازخون تو…
#?سادات_بانو?
#مدافعان_حرم
#همسران_شهدای_مدافع_حرم
.
شهادتت را باورندارم…
پرچم سه رنگ را ازصورتت کنارمیزنندومن…
ریسمان چشمان مبهوتم به صورتت گره میخورد…
ومروارید چشمم،غلتان ورقصان , میهمان لب هایت میشود…
ناگهان یادآخرین لبخندت دردلم تداعی میشود…
همان روزکه چندقدمی بدرقه ات کردم وچون پرستویی خندان،بازگشتی وبه رخم چشم دوختی…
به چشمان خاموشت می نگرم.لبخندسردی از روی ناباوری میزنم وآهسته ولرزان تورابه سوی خود میخوانم:
-علی…!
به آسمان گوش سپرده ای وصدای زمینیم رانمی شنوی…
دست برسینه ات میگذارم و صورتم رابه صورتت نزدیک ترمیکنم…
-علی جانـــــم!آقای مــــــن…!
بازهم نمیشنوی.کمی شک میکنم.نکندبه راستی…
نـــــــــه!!!لب به دندان میگزم ودست های سردت رابه آغوش میکشم…
بارش ابربهارم مرابه آغوش لرزان مادرت می کشاند…
تن بی رمقم راآهسته از آغوشش میرهانم وخود راروی زندان چوبی تابوتت رهامیکنم…
بادست های بی حسم شروع به نوازش کودکانه ی صورتت میکنم وآرام اشک میریزم…
وتداعی زندگیم درکنارتو را در ذهن نفس میکشم…
واز تو دیدار می جویم…
زندگی می جویم…
عشق می جویم…
این بار به وسعت پرواز آسمانیت…
#علی
#شهادت
#عشق
آخرین نظرات