مثل باران
در خانه را که باز می کنم نسیم دلپذیری صورتم رانوازش می دهد. از سحر باران می بارد و هنوز هم ادامه دارد.
تمام گودال های کوچه پر از آب شده و همه چیز از پشت پرده مه گرفته, جلوه دیگری دارد. بوی خاک نم خورده بر مشامم می خورد و احساس می کنم اکسیژن خالص وارد ریه هایم می شود. درختان باران خورده را انگار شسته اند گرد و غبار از روی برگ هایشان زدوده و رنگ سبزشان پدیدار شده است.
انگار پارچه تیره و کدری را از سطح شهر برداشته اند. اگرطبیعت می تواند با یک باران این چنین نو و تازه شود چرا من نتوانم؟ چرا من نتوانم حجاب تیره و تار قلبم را بردارم ؟
به قول سهراب: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
نگاهم را عوض می کنم و سعی می کنم مثل باران با همه مهربان باشم.
آخرین نظرات