قابلمه مسی را روی شعله گاز می گذارم. مادرم می گوید: به در قابلمه مسی خوشرنگ می شود, قرمز به رنگ عقیق. پیازها را خورد می کنم و تفت می دهم تا یکدست طلایی شود, نه بسوزد و نه خام بماند. گوشت را در پیاز تفت می دهم و مشغول خورد کردن به می شوم .عطر خوش به اصفهان را با تمام وجود حس می کنم. به را روی گوشت می ریزم و آب جوش را روی هردو.
نمی دانم این غذا در ذهنم چه قرابتی با درگذشتگان دارد. شاید چون مرا به یاد دست پخت مثال زدنی و تکرار نشدنی مادربزرگ مرحومم می اندازد. خیالم را به آشپزخانه مادربزرگم پردازش می دهم. آشپزخانه ای سنتی و مملو از عشق که چراغش از سحر روشن بود, درست بعد از نماز صبح. خاطرات حک شده در ذهنم را مرور می کنم, کوبیدن گوشت ته هاون سنگی و بریدن رشته آش, عطر بی نظیر قرمه سبزی و مزه فراموش نشدنی کباب شامی و خیارشور خانگی, ته دیگ زعفرانی لذیذی که هوش و حواس را از سرمان می پراند.
حیف دیگر هیچ گاه چنین عطر و طعمی را تجربه نخواهم کرد هر چند مادرم هم از این جادو بی بهره نیست.
مادرم می گوید: عموی شهیدت هم غذای شیرین رامی پسندید مخصوصا خورش به و آلو را.
آن شب هم که پدر همسرم به رحمت خدا رفت خورش به پخته بودم…
یادم باشد سفره راکه پهن می کنم همه شان را مهمان سفره کوچکمان کنم و یادشان را در دلم زنده.
نویسنده:صفورا صیرفیان
آخرین نظرات