امسال دیگرخیلی جدی تصمیم گرفته بودم برای کنکور بخوانم .منابع را از اینترنت گرفتم می دانستم چندتا از کتاب هایی راکه جزء منابع بود را در زیر زمین دارم. پله هارا پایین رفتم ودر زیر زمین را باز کردم, در باصدای ناله مانندی باز شد داخل زیر زمین نیمه تاریک شدم. لامپ را روشن کردم ریخت و پاش های زیر زمین راکنار زدم چشمم به تنور گلی قدیمیمان افتاد. یادش بخیر زمانی که من و زهرا خیلی بچه بودیم مادرهایمان صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدند لباس های مخصوص نانوایی رابه تن می کردندو مشغول پختن نان می شدند.یادم می آید روزی با زهرا توی کوچه بازی می کردیم که خانمی آراسته ومرتب که دست کودکی رادر دست گرفته بوداز کنار ما رد شد. زهرا باحسرت به آن خانم نگاهی انداخت وگفت: کاش او مادر من بود چه لباس های زیبایی پوشیده. مادران ما لباس نانوایی می پوشند و نان می پزند.کمی فکر کردم و گفتم ولی من مادرم را در هر لباسی که باشد, بیش تر از هر زنی دوست دارم. اکنون سال ها از آن زمان می گذرد و من و زهرا بزرگ شده ایم. زهرا الان مادر شده. وقتی او رامی بینم که به مادرش احترام می گذارد خوشحال می شوم. نویسنده : زهرا بیگی
مادر من
آخرین نظرات