در رویاهایم با صدایی گفت و گو میکردم. از آن صدا پرسیدم چه چیزی آدم تو را به شگفت می آورد؟ گفت: کودکیشان وقتی که کودک هستند میخواهند بزرگ شوند، وقتی بزرگ میشوند آرزو میکنند که باز کودک شوند. در همین حال بودم که به فکر فرو رفتم. چه خوش بود خاطرات کودکیم واقعا، یاد آن روز ها بخیر که مدام رویا در سر میپروراندم، مدام دل خوش بودم و خندان و بازیگوشی میکردم. گریه هایم به خاطر اسباب بازی هایم و زمین خوردن هایم بود.چه خوش بود خاطرات قدیمم, آن زمان تنها دغدغه ام خوشی بود شاید تنها دلیلش ندانستن بود. نمیدانستم و فقط شاد بودم و میخندیدم اما همیشه برایم سوال بود که چرا بزرگترهایم اخم دارند و مانند من خوش نیستند؟ چرا هر وقت من را میبینند رویای کودکی به سر دارند؟همیشه آه از اعماق وجود دارند و میگویند: کاش من هم کودک بودم، ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟کاش من هم بزرگ بودم آن وقت چه کارها که نمیکردم. میگفتم و میخندیدم تا این که یک روز فهمیدم بزرگ بودن چه حالی دارد ولی امان از روزی که دانستم…!! دانستم،خوردن یک لقمه نان حلال چه منت ها که دارد…دانستم و دیدم غرور یک مرد را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی دارد…دانستم شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه…دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دل دارد…دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد…دانستم کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه…تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه…دانستم و دانستم و اما حال دوباره رویای کودکی به سر دارم ولی افسوس و افسوس که دیگر فقط یک خاطره است……..!!
کودکی
آخرین نظرات