در رویاهایم با صدایی گفت و گو میکردم. از آن صدا پرسیدم چه چیزی آدم تو را به شگفت می آورد؟ گفت: کودکیشان وقتی که کودک هستند میخواهند بزرگ شوند، وقتی بزرگ میشوند آرزو میکنند که باز کودک شوند. در همین حال بودم که به فکر فرو رفتم. چه خوش بود خاطرات کودکیم واقعا، یاد آن روز ها بخیر که مدام رویا در سر میپروراندم، مدام دل خوش بودم و خندان و بازیگوشی میکردم. گریه هایم به خاطر اسباب بازی هایم و زمین خوردن هایم بود.چه خوش بود خاطرات قدیمم, آن زمان تنها دغدغه ام خوشی بود شاید تنها دلیلش ندانستن بود. نمیدانستم و فقط شاد بودم و میخندیدم اما همیشه برایم سوال بود که چرا بزرگترهایم اخم دارند و مانند من خوش نیستند؟ چرا هر وقت من را میبینند رویای کودکی به سر دارند؟همیشه آه از اعماق وجود دارند و میگویند: کاش من هم کودک بودم، ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟کاش من هم بزرگ بودم آن وقت چه کارها که نمیکردم. میگفتم و میخندیدم تا این که یک روز فهمیدم بزرگ بودن چه حالی دارد ولی امان از روزی که دانستم…!! دانستم،خوردن یک لقمه نان حلال چه منت ها که دارد…دانستم و دیدم غرور یک مرد را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی دارد…دانستم شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه…دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دل دارد…دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد…دانستم کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه…تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه…دانستم و دانستم و اما حال دوباره رویای کودکی به سر دارم ولی افسوس و افسوس که دیگر فقط یک خاطره است……..!!
امسال دیگرخیلی جدی تصمیم گرفته بودم برای کنکور بخوانم .منابع را از اینترنت گرفتم می دانستم چندتا از کتاب هایی راکه جزء منابع بود را در زیر زمین دارم. پله هارا پایین رفتم ودر زیر زمین را باز کردم, در باصدای ناله مانندی باز شد داخل زیر زمین نیمه تاریک شدم. لامپ را روشن کردم ریخت و پاش های زیر زمین راکنار زدم چشمم به تنور گلی قدیمیمان افتاد. یادش بخیر زمانی که من و زهرا خیلی بچه بودیم مادرهایمان صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدند لباس های مخصوص نانوایی رابه تن می کردندو مشغول پختن نان می شدند.یادم می آید روزی با زهرا توی کوچه بازی می کردیم که خانمی آراسته ومرتب که دست کودکی رادر دست گرفته بوداز کنار ما رد شد. زهرا باحسرت به آن خانم نگاهی انداخت وگفت: کاش او مادر من بود چه لباس های زیبایی پوشیده. مادران ما لباس نانوایی می پوشند و نان می پزند.کمی فکر کردم و گفتم ولی من مادرم را در هر لباسی که باشد, بیش تر از هر زنی دوست دارم. اکنون سال ها از آن زمان می گذرد و من و زهرا بزرگ شده ایم. زهرا الان مادر شده. وقتی او رامی بینم که به مادرش احترام می گذارد خوشحال می شوم. نویسنده : زهرا بیگی
دستپاچه میشوم…
سرم راپایین می اندازم وسرخ میشوم…
هنوزهم نمیدانم باکدام زبان،این چنین شیوابامن سخن میگویی؟!…
به اطراف چشم میگردانم…
گمنامیتان را آذین بسته میابم…
وخجل تر میشوم…
میخک های صورتی وقرمز،به سپیدی مزارتان جانی دیگربخشیده…
صدایت درگوشم میپیچد…
سر برمیگردانم ولبخندمیزنم…
این سخنان،حرف های خواهر وبرادری من و توست…
بااینکه نمیدانم چندساله ای امامیدانم خووووووب مرامیفهمی…
کنارت مینشینم…
بدون دلشوره از خاکی شدن چادرم…
آرام وشاداب…
دیگرنه ازتابش آفتاب گریزی دارم و نه از سوز سرما…
زمان ومکان وروز وساعت راگم میکنم…
ودل میبندم به سکوت کلماتت…
ازمن میگویی…
واز رسم برادریت درحقم…
دل گرم میشوم به داشتنت…
نفس عمیقی میکشم…
تو،همیــــــــــــشه بامن مهربان بوده ای…
هوای آشوب دلم،آرام میگیرد…
من دلم را وقف لیلایی ودلبریت کرده ام…
#?سادات_بانو?
#شهیدگمنام
.
باقدم های دلم درنگاه اربعین عشق میپاشم…
وقتی از دار وندار دنیایم میزنم وبه سوگواری چله ات مینشینم…
وعـــــــــشق،درتو خلاصه میشود…
وقدم هایی که بخاطرتو،بر روی نفس سرکشم میگذارم…
وتو خون الله کهکشان و زمین شده ای…
ومگر میشود برای چُنین خون اللّهی دل رابه سمت حریمت پرنزد؟!…
اصلاکرب وبلا یعنی همین…
یعنی همین پر زدن دل،به سمت معشوق حقیقی…
یعنی مددجویی از اشرف خلق برای عزیمت دل…
و ذره ذره ی قلبم را سیه پوش موکبی تومیکنم…
آری!من قدوم دلم را ورزیده میکنم برای حضور درسایه ی لوای حرمت…
«شور به پا میکند خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا در خود هر صبح و شام
باده به دست تو کيست؟ طفل جوان جنون
پير غلام تو کيست؟ عشق عليه السلام»
#?سادات_بانو?
#اربعین
#کربلا
التماس دعا?
در خانه را که باز می کنم نسیم دلپذیری صورتم رانوازش می دهد. از سحر باران می بارد و هنوز هم ادامه دارد.
تمام گودال های کوچه پر از آب شده و همه چیز از پشت پرده مه گرفته, جلوه دیگری دارد. بوی خاک نم خورده بر مشامم می خورد و احساس می کنم اکسیژن خالص وارد ریه هایم می شود. درختان باران خورده را انگار شسته اند گرد و غبار از روی برگ هایشان زدوده و رنگ سبزشان پدیدار شده است.
انگار پارچه تیره و کدری را از سطح شهر برداشته اند. اگرطبیعت می تواند با یک باران این چنین نو و تازه شود چرا من نتوانم؟ چرا من نتوانم حجاب تیره و تار قلبم را بردارم ؟
به قول سهراب: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
نگاهم را عوض می کنم و سعی می کنم مثل باران با همه مهربان باشم.
آخرین نظرات